۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

طنزدراسارت(دردسر زبان)

به اسارت كه درآمديم، همه‌مان را در يك جا جمع كردند. در همان حال توپ‌خانه‌ي ايران هم گاه گاهي بر سر عراقي‌ها گلوله‌هاي آتشين مي‌ريخت و موجب هلاكت بعضيشان مي‌شد. آن‌ها هم به تلافي به طرف اسراي ايراني تيراندازي مي‌كردند. يكي از رزمندگان اسير كه در جبهه از خود شجاعت فراواني نشان داده و تقريباً مسن‌ترين افراد در آن جبهه بود، احساس تشنگي كرد و از سرباز عراقي كمي « ماء » ( آب به زبان عربي ) خواست. عراقي‌ها در آن شرايط در به در دنبال ايراني‌هايي مي‌گشتند كه عرب‌زبان باشند تا بتوانند از منطقه‌ي عملياتي رزمندگان اسلام اطلاعات كسب كنند. به همين سبب وقتي رزمنده‌ي پير گفت ماء، عراقي‌ها دور او جمع شدند. يكي از آن‌ها كه چند كلمه فارسي مي‌دانست، گفت: انت عربي دانست؟ پپيرمرد گفت: نه به خدا؛ تنها همين يك كلمه را دانست. بعد از كمي جر و بحث افسر عراقي دستور داد كمي آب برايش آوردند. وقتي پيرمرد آب را نوشيد، رو به عراقي كرد و گفت: «رَحِمَ الله والِدَيْكَ » ( رحمت خدا بر پدر و مادرت ) اين جمله را پيرمرد از مجالس فاتحه و روضه ياد گرفته بود. در اين جا بود كه افسر عراقي با خشم فرياد زد: « والله انت عرب » ( به خدا تو عرب هستي ) پيرمرد دستپاچه جواب داد: باور كنيد تنها همين را دانست. بعد حسابي او را كتك زدند تا اقرار كند. ولي وقتي با انكار پيرمرد روبه رو شدند، او را رها كردند. يكي از برادران به شوخي به او گفت: تو را به خدا تا همه‌ي ما را به كشتن نداده‌اي، اين قدر عربي حرف نزن. پيرمرد كه حسابي از جريان پيش آمده و حرف برادرمان ناراحت شده بود، تا شهر العماره‌ي عراق كلامي نگفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر