۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

نهايت ددمنشي توسط بعثيها

نيروهاي ما عده زيادي از غير نظاميان را دستگير كرده بودند. آنها همگي اهل هويزه يا روستاهاي اطراف آن بودند. ترس و وحشت اولين چيزي بود كه از چهره تك تك آنها خوانده مي شد.
فرماندهي نيروهايي كه در محل بودند با ستوان «عطوان» بود. اين افسر اهل «خالص» بود كه در حومه بغداد قرار دارد. او دستور داد پير زني را كه دختر جواني هم همراهش بود به سنگر او ببريم. دستور بعدي اين بود كه پير زن را بيرون سنگر نگه داريم و بعد آن دختر جوان را براي بازجويي به داخل سنگر بفرستيم. تقريباً نيم ساعت از ورود آن دختر به سنگر ستوان عطوان گذشته بود. ما هم كنار سنگر منتظر ايستاده بوديم و آن پيرزن هم دائماً بي تابي مي كرد. در همين حين ناگهان متوجه شديم كه آن دختر با پيراهن از هم دريده و خونين، وحشت زده از سنگر خارج شد و براي لحظه اي در آستانه سنگر ايستاد. چشمان وحشت بارش براي لحظه اي به ما افتاد و بعد سراسيمه و بي هدف پا به فرار گذاشت.
من نمي دانستم كه چه اتفاقي افتاده است. بي اختيار به همراه چند سرباز به داخل سنگر هجوم برديم. صحنه وحشتناكي بود… سر ستوان عطوان از بدنش جدا شده بود و به گوشه اي افتاده بود. هيكل غرقه به خون او كف سنگر را پوشانده و يك سر نيزه كلاش هم روي زمين خون آلود، ديده مي شد.براي لحظه اي صداي جيغ هاي آن دختر را شنيدم. حدس زدم كه سربازها بايد او را گرفته باشند. براي آگاهي از ادامه ماجرا ار آن سنگر بيرون آمدم.
سربازان، آن دختر را به طرف مقر سرهنگ «احمد هاشم» مي بردند. اين ماجرا به قدري تكان دهنده بود كه پيش از آن كه من از سنگر بيرون بيايم، به گوش سرهنگ احمد هاشم رسيده بود. بعد از يك تأخير ده دقيقه اي، سرهنگ دستور داد كه آن دختر را به محوطه بياورند و بلافاصله دستور داد كه يك گالن بنزين روي آن دختر بپاشند و او را آتش بزنند. همه اين كارها به فاصله چند دقيقه انجام شد. چشمان حيرت زده تماشاچيان و شيون غير نظامياني كه اسير شده بودند فضاي پيرامون را غير قابل تحمل مي كرد.
من در يك آن ديدم كه بنزين سر تا پاي آن دختر جوان را خيس كرد و ديدن حالات دختر كه حالا به نظرم يكي از قهرمانان جنگ شماست، بدن مرا به لرزه انداخته بود. از چهره سربازان ديگر هم مي شد اين ناباوري را ديد.
وقتي كه آتش در فاصله كمتر از يك پلك زدن از دامن دختر جوان بالا رفت، من شعله فروزاني را ديدم كه از اين سو به آن سو مي دويد. اما دقايقي بعد تنها دود بود كه از توده اي زغال بلند مي شد.
فرياد هاي هراسناك مادر آن دختر جوان هويزه اي كه حالا چشمانش توده اي زغال گرم را نگاه مي كرد به سختي قابل تحمل بود. سرهنگ احمد هاشم، خونسرد دستور داد كه صداي جيغ هاي پيرزن را ببرند. اين مادر را هم مانند دخترش آتش زدند و هر دو به خاكستر مبدل شدند.
باور كردن اين صحنه ها مشكل است. همه سربازان در آن لحظات منقلب شده بودند. گروهبان دوم «عوده» كه از ديدن اين آدم سوزي ها به شدت متغير شده بود، با يك مسلسل به طرف سنگر فرمانده رفت. صداي شليك براي چند لحظه شنيده شد، گروهبان عوده با عجله از سنگر بيرون آمد و به طرف سربازان ديگر هم شليك كرد كه عده اي زخمي شدند. بعد اين گروهبان به طرف نيروهاي شما فرار كرد و ما ديگر او را نديديم. اما داخل سنگر فرماندهي علاوه بر سرهنگ احمد هاشم و يك مسئول اطلاعاتي، يك خبرنگار بعثي هم كشته شده بود.
نقل ماجرا از زبان يك سرباز عراقی
منبع:
سرهنگي، مرتضي، اسرار جنگ تحميلي به روايت اسراي عراقي، ج 2، ص 12، به نقل از:قرباني، محمدرضا، سفر عشق، انتشارات مفاتيح قرآن، زمستان 81، ص185-182

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر