۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

طنزدراسارت<پرتقال>

در اردوگاه هر دو يا سه ماه يك بار ميوه‌اي مي‌آوردند و به عنوان دِسِر بين اسرا توزيع مي‌كردند. هر گاه مي‌خواستند ميوه بدهند، اگر انگور بود، به هر نفر هشت يا نه حبّه مي‌رسيد، اگر هندوانه بود به هر پانزده نفر يك هندوانه مي‌دادند. بعضي مواقع هم يك جعبه خرما مي‌دادند تا بين افراد يك آسايشگاه هفتصد نفري توزيع كنم كه در اين رابطه ارشد آسايشگاه وظيفه‌ي تقسيم را به عهده داشت. يك روز يكي از نگهبانان عراقي با عجله وارد آسايشگاه شد و در حالي كه يك دانه پرتقال را كه تقريباً لاشه و گنديده بود، در دست گرفته بود. پرسيد: آيا شما تا به حال در كشورتان چنين ميوه‌اي ديده‌ايد؟ يكي از برادران سپاهي كه از حرف او سخت ناراحت شده بود، جواب داد: ما اين پرتقال‌ها را جلوي گاو و گوسفندهاي خودمان مي‌ريزيم. تحمل اين حرف براي نگهبان عراقي و همراهانش خيلي سخت بود. به خصوص كه بچه‌هاي اردوگاه نيز به اين حاضرجوابي به موقع، حسابي خنديده بودند. او هم براي خالي كردن خشم خود، آن برادر سپاهي را به كناري كشيد و به شدت با كابل كتك زد. سپس او را لخت كرد و در حالي كه فقط يك شورت به تن داشت، وادارش كرد در زميني كه از شدّت گرماي 50 درجه، راه رفتن با كفش يا دمپايي هم غير قابل تحمل بود، با پاي برهنه دور خود بچرخد و هر بار كه مي‌ايستاد و پاهايش را از سوزش گرما در دست مي‌گرفت، ضربات كابل بود كه بر بدن او فرود مي‌آمد. تبليغات حزب بعث عراق اصولاً حول اين محور بود كه ايراني‌ها كلّاً عقب‌افتاده‌اند و چيزي نمي‌فهمند. يك شب يكي ديگر از عراقي‌ها آمد و گفت براي شما دستگاهي مي‌آورند كه توي آن آدم‌ها راه مي‌روند. ما هر چه فكر كرديم، نتوانستيم حدس بزنيم آن دستگاه چيست، تا آن كه بعداً فهميديم دستگاهي كه سرباز عراقي تعريفش را مي‌كرد، تلويزيون بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر