۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

انگارهمین شهریورماه بود!!!1

همین شهریور ماه بود سال 69یا شاید هم زودتر نمی دانم همان حوالی بود که بعدش هم دیگه کم کم آزاد شدیم تو اردوگاه 18 بعقوبه راستش بچه ها ازجمله هاشم انتظاری تقویم دیواری درست کرده بودند و زده بودند به دیوار چه حوصله ای داشت این هاشم اصلا نفهمیدیم این بشر چکاره است یکدستش که مجروح بود و دائم گردنش اویزان بعد یکدستی با نگهبان عراقی بسکت بازی می کرد حالا نه انجور که امکاناتی باشه یک سبد مانندی درست کرده بودند و یک توپ از پارچه ویا نمی دونم از چی درست کرده بودند هاشم با همون دست سالمش بازی کرده بود سر چند پرتاب نمی دونم سرباز عراقی را برده بود حالا اینقدر این قضایای خردو ریز تو ذهن هر کدام از ما اسرا هست که راستش گاهی می ترسیم تعریف کنیم چون یکوقت خود طرف شاید یادش نیاید و ادم بشه دروغگو ولی من یادمه حالا خود هاشم یادش میاید یا نه نمی دونم که هاشم بازی را برده بود.
اصلا هر چی فکر می کنم می بینم دور و بر ما همه اش خاک و زمین خاکی و لباس های خاکی و اینها بوده همه زندگی ما تو خاک بود حیاط ما هم خاکی بود خودمون صافش کردیم اینقدر با این پاها مون روش قدم زدیم تا سفت و صاف و هموار شد خدا خیر بده و خدا بیامرزه مهندس خالدی را که نقشه داده بود جوری بچه ها این حیاط رو شیب کرده بودند که ابش می رفت زیر سیم خار دارها و تو حیاط وا نمی ایستاد .
با همین گل و صابون که سعدی بهش می داد اشکالی درست می کرد که سعدی براش غش و ریسه می رفت و هاشم هم در مقابل از سعدی خبر می خواست که ان هم می آورد این سعدی به هاشم می گفت سیدی واقعا جالب بود برای ما که سرباز عراقی به یک اسیر بگوید سیدی اخه سیدی یعنی قربان که نظامیان عراقی به مافوق خودشان می گفتند این آقای زرنگ این سعدی چوپان را گیر اورده بود هی می ذاشت تو ترکش وباصطلاح خرش کرده بود .
البته این بسکتبال و صنایع دستی و سعدی و اینها تو اردوگاه یازده بود ولی هاشم توی اردوگاه هیجده بعقوبه هم این با مزه گی هایش را ادامه داد انجا همین تقویم را درست کرده بود که نمی دونم چی شد که گروهبان عراقی آمده گفته بود که بایستی بالای تقویم هم بنویسید اهلا و سهلا یعنی هاشم بایستی خطاب به سربازان عراقی می نوشت خوش آمدیدو از این حرفا هاشم هم زیر بار نرفت و بیخیال این تقویم شد گاهی واقعا شک می کنم خود ش اینها را یادشه یا نه اخه نزدیک بیست سال گذشته کم زمانی نیست خوبه که همین قدر هم یادمون است
در بعقوبه از این پوست پرتغال (که گاهی می دادند )و کمی شکر و یک چیزای دیگه که یادم نیست آنجا مربا درست کرده بودبا شاخه های درخت که تو اردوگاه بعقوبه زیاد بود حالا نمی دونم واقعا این کبریت را از کجا اورده بود یک اتیش خوبی درست کرده بود بعد این ظزفش را باز نمی دانم از کجا آورده بود!!! اخر کاری یک مربای پوست پرتغال درست کرده بود که خیلی هم خوش مزه بود واقعا تصور این که اسیر تو اردوگاه بتونه اتیش روشن کند یک کم سخته ولی انحا هاشم انحام داده بود البته فکر می کنم اون گروهبان یا عریف حافظ بهش کمک کرده بود چون خیلی شکمو بود داش می خواست از اینجور هله و هوله ها بخوره واقعا بارمون جالب بود این اقا هاشم دائم سرش تو یک کاری بود اصلا آرام و قرار نداشت هر چی باشه بچه مشهد بود دیگه.
یک بار هم که تنها نقشه عملی فرار را طرح کرده بود وبا مسعود ماهوتچی و احمد چلداوی فرار هم کرده بودند که ناموفق بود یکبار تو اردوگاه یازده بند چهار اسایشگاه 12 زبان خیلی از بچه ها لاش لاش شده بود و کسی هم نمی دونست باید چکار کنه هاشم بالاخره بعد از دو ماه فهمیده بود جریان مساله کمبود ویتامین هست این بود که بالاخره با عبدالکریم هماهنگ کرده بود که ایشون بره بهداری و طبق نقشه ای که هاشم گفته بود به دکتره که می پرسید چت هست بگه من سرم گیچ میره و این حرفا چون مستیپقیم نمی شد گفت ما ویتامین کم داریم شاید هم اردوگاهی ها مخصوصا این بند یکی ها یادشون باشه محمد ویتامین را که در بند یک فکر کرده بود سرهنگ عراقی واقعا می خواد بدونه که چی کمبود داریم بنده خدا گفته بود ما کمبود ویتامین داریم بعد از رفتن سرهنگ اینقدر زده بودنش که دیگه هیچکس به سرش نزنه که از سرهنگ یا هر خر دیگه ویتامین بخواد !!!ا
اره عبدالکریم هم رفته بود اینها را گفته بود خوشبختانه دکتر بهش مولتی ویتامین داده بود و بعد کم کم این مولتی ویتامین و بقیه مولتی ویتامین ها که بچه ها می گرفتند می دادند دست عبدالکریم و ایشون بین مریضا تقسیم می کرد تا اینکه یک روز این سلمان عرب عصبانی شده بود گیر داده بود که من می دانم عبدالکریم برای چی رفته بهداری می خواد مولتی ویتامین بگیره و بالاخره سلمان را تهدید کرده بودند که ایشون برای بچه ها می گیره چرا سر و صدا راه انداختی بعد هم خیرالله درویشی و عظیم حقی و بچه ها بهش گفته بودند سلمان اگر تو سر وصدا کنی ما هم می گیم که تو از باغچه خیار چیندی و سلمان هم دیگه حرفی نزده بود حالا چرا سلمان انوقع این الم و شنگه را راه انداخته بود نمی دانم گذشت با این نسخه همه بچه ها که زبونشون ترک برداشته بود خوب شدند و دیگه زبونشون موقع خوردن غذا سوز نمی گرفت و نمی سوخت اخه دو ماه کم زمانی نیست زبا ن ها همه اش و لاش بود با اب نمک که هر چی گردانیدیم تو دهمون افاقه نکرد نه اینکه اصلا تاثیر نداشت کم تاثیر داشت .
انتظاری یکدفعه قرص درست کرده بود که بده این جاسوس حالا هر کی بود بگذریم بده بخوره که نا کار بشه بلکه کمتر ادیت کنه ولی از قضا این قرص را طرف خورده بود بهتر شده بودو از هاشم هم خیلی تشکر کرده بود کلی به این کارش خندیدیم یکدفعه هم تو آسایشگاه 12 طرح داده بود که این شوربای صبح و این ناهار ظهر و شام و پودر ویتامین را با هم قاطی کنیم و بکوبیم بلکه یک چیز مقوی بشه که سر همه مون به سنگ خورده بود اینقدر بد مزه شده بود که ببخشید گلاب برویتان حالمون بهم می خورد اما این
تو مسابقات فوتبال تو اردوگاه 18 بعقوبه یک تیم فوتبال طلبه ها درست کرده بود که آقای خطیبی و عبدالرحمن و عبدالکریم و یادم نیست طلبه های دیگه و خودش تشکیل داده بود که تا مرحله دوم مسابقات هم بالا آمده بودند حالا خیلی که جدی نبود می گم مرحله دوم غلط انداز میشه یعنی یک یا دوتا تیم را شکست داده بودند و امده بودند بالاتر یادمه بچه ها ان روز که تیم طلبه ها بازی داشت کلی این تیم را تشویق می کردند و لذت می بردند بعدش هم که باخته بود عبدالکریم کلی سر هاشم غر زده بود که اصلا چرا اینم تیم را درست کردی که حالا ابرومان بره !!انصافا ادم هنر مندی بود این بشر.
نقل شده از وبلاگ اردوگاه تکریت 11

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر