۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

همایش ، آزادگان ، اسارت ، غریبانه ، بوی عطر

چرا دلم می خواد هی انجا را ببینم عاشق یک عکس از اردوگاه هستم معمایی شده برام یک دوگانگی یک تضاد در درونم هست هم از تکریت از ان اردوگاه لعنتی که جوانی یم را انجا گذاراندم و ان همه بدبختی کشیدم متنفرم هم تا اسم انجا نه اسم شهر تکریت ولی تا اسم اردوگاه یازده تکریت به گوشم می خوره دلم پر می کشه آروم و قرار ندارم فکر می کنم نه اینکه ما اردوگاه یازده ی ها اینطور باشیم بچه های همه اردوگا هها تقریبا اینطوری هستند ولی مخصوصا ما یازده ی ها و این بچه های خوب موصل و عنبر و رمادی بیشتر از بقیه اینطوری هستند
.
همین مرداد که تو دل تابستون همایش داشتیم بچه ها با هز ار زحمت از همه جا خودشان را رسونده بودن محل همایش وانصافا دیدن این تعداد از بچه ها یکجا و دو سه روز با هم بودن بعد از بیست سال فراموشی یک خون تازه ای بود در رگ حیاتی این اسرا حقیقتا من فکر می کنم اگر بنیاد شهید هیچ کاری نکند و فقط سالی یکبار بتونه ترتیب یک گردهمایی دو سه روزه را برای این اردوگاهها بده واقعا بهترین خدمت را در حق این ازاده ها کرده حالا که حاچ آقا ابوترابی هم که نیست خدا رحمتش کند یک جورایی این طفلکی اسرا انگاری بی پدر شدن بالاخره درسته که ابوترابی تو اردوگاه ما یازده هی هاو بقیه تکریتی ها نبود ولی اینقدر خوب بود که همه احساس کنند ابوترابی مال آنها بوده .همه هم ابوترابی را که می دیدند یاد ازادگان نه همون بهتر بگویم اسرا می افتادند .
گفتم همه اسرا این حس را انگاری دارند چرا که نه همین بچه های موصل وقتی عکساشون رو در همایش امسال دیدیم شوق توچهر ه های مظلوم شون موج می زد و مثل خود ما سر مست دیدار یاران بودند گویا انان وجه دیگری از خود ما بودند نه اصلا این چهره ها ی خود ما بودند اینقدر اشنا بنظر می امدند که انگاری تو اردوگاه خودمان بودند شاید هم ریشه همه اینها بر می گرده به ان غربت اسارت ان درد اسارت و ان بیکسی و یتیمی اسرا اینه که همه ما اسرا انگاری یک احساس مشترک داریم هی دلمون می خواد ان دوره را یاد کنیم هی بگیم هی نمی دونم دیگه چی ؛اصلا تو دلمون چیه نمی دونم ؛این عقد ه ای شده برای ما ؛نه می ترکه نه کم میشه چمون هست نمی دونم.
بعد از همایش مرداد همین امسال خیلی از بچه ها می گفتند تو این نوزده و بیست سالی هیچوقت مثل امسال به ما خوش نگذشت هی دعوتمون کردند نمی دانم استانداری و کیک و کیک وفلان جائک و فلان جا نشد که نشد این عقده دل را می گم باز نشد ای خدا بشه سال دیگه هم مرداد باز همدیگه را ببینیم این علیرضا خادملو اینقدر ندید و ندیدمیش که روانی شد چند نفر دیگه قراره روانی بشوند ؟
چند روز پیش سری به سایت ساجد زدم یک چند تا عکس از دوران اسارت تو عکساشون بود مال بچه های رمادی بود یکی تو حیاط که داشتند قدم می زدند یکی یک اسیر یعنی خودمان قصعه را گرفته بود توبغلش و یک کنجی نشسته بود و یک عکس دیگه هم بود که بچه ها داشتند از آشپزخونه مثل اینکه شوربا می گرفتند باورتون میشه می خواستم گریه کنم خدا چی گذشت انجا این بچه های بیکس خمینی انجا چی کشیدند هر چی بیشتربه این عکسها دقت می کردم یاد دوستان شهید و یتبم بیشتر دلم رامی لرزاند همین قصعه ها چه خاطره ها برامون داره همین اشپزخونه چه نگفته ها توش هست همین حیاط اردوگاه اه ا ه اه نگو تو رو خدا نگو چه ها که تو این حیاط نکشیدیم .
این لباس ها که روی بند یا سیم خاردارها یا تور والیبال پهن شده را ببینید یا چی می افتید این لباس ها دنیای خاطره است با چقدر چی نمی دونم صابون بود یا تاید بود می شستیم این لباس ها رو کدوم لباس ؛لباسی که معطل بهانه بود که از بس تنمون مونده بود یکسره جر بخوره بره برای خودش اما بعد چکار می کردیم مگه لباس می دادند این عراقیها ای خدا چی بگم از کدومش بگم چه دل پری هر کدوم از ما اسرا داریم که اگر هر روز سال را هم دور هم بشینیم و تعریف کنیم حتی درست و حسابی جورریکه حق مطلب ار هر جهت ادا بشه حتی یکساعتش رو هم نمی تونیم بیان کنیم بشین و بر پاهای مداوم و طاقت فرسا تو زمستون تو تابستون تو پاییز و بهار انگاری انجا چهار فصل نداشت انجا فقط دوفصل داشت زمستون برای زجر کشیدن از سرما و بی پناهی ما که تو اون هوا ی سرد و یخ نمی گذاشتند بریم تو اسایشگاه و یک کم گرم بشویم و یک فصل هم تابستون که از درد گرما نمی دونستیم چکار کنیم.
یاد زمانی افتادم که با همین غلام فتحی خدا بیامرز تو حیاط اردوگاه یازده قدم می زدیم اون می گفت و من می خندیدم و یاد حسین بخیر حسین پیراسنده را می گم کم نبود که با هم قدم زدیم و از هر دری با هم حرف زدیم و این روز اخری نگذاشتند شیرینی آزادی به کام حسین هم خوش بیاید از پشت سیم خارداربا تیر زدند تو بغلش و یکوقتی دیدم که خاک بر سر ما شد و حسین را بلند کردند روی دست و دارند می برند بهداری این اخرین دیدار ما با حسین پیراینده بود و بعد دیگه ... ای خدا ... دیگه ندیمش چی کشیدند این خانواده پیراینده..
بعد از ده سال یا بیشتر جنازه حسین را اورده بودند می گفتن انگاری دیروز شهید شده بخدا راست می گم علی دهقان خودش می گفت
همه دهنشون این هوا باز مونده بود که اخه چطور میشه؟ما که باور می کنیم مگه نبود تو همین الرشید بغدا د وقتی که ان عزیزمون که بد جوری مجروح بود و خیلی هم متعفن شده بود همینکه تو ان بیکسی از دنیا رفت و شهید شد چه بوی عطری بلند شد و خود نگهبان عراقی جلو همه گفت همه شنیدند گفت والله هذا شهید بخدا این شهیده. بسه دیگه این عکسها من رو تا کجاها برد....................نقل شده از وبلاگ اردوگاه تکریت 11

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر