۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

فتح ا.. يکباره بلندشد ما گفتيم الان است که نتواندتحمل کند وبه امام ره توهين کنه!!!

مصاحبه با عبدالمحمد شیخ ابولی از آزادگان بوشهري اردوگاه یازده تکریت

در چه سالی و در چه عملیاتی به اسیر شدید؟

- عبدالمحمد شیخ ابولی – اعزامی از بوشهر در تاریخ 4/10/65 در منطقه عملیاتی جزیره مینو در جزیره قطعه در کربلای 4 به دست نیروهای عراقی به اسارت درآمدم در طی4 سال اسارت به عنوان مفقود الاثر بودم نه اسیر و در تاریخ 30/8/69 آزاد شدم.


اکنون که سال ها از پایان اسارت شما می گذرد چه حسی از آن دوران سخت در ذهن شما نقش بسته و از یادتان نمی رود؟.
-
اسارت را هیچ کس فراموش نمی کند و از یاد نمی برد که چه اتفاقاتی در زندان مخوف و ترسناک عراق افتاده است و چه شکنجه ها و ضرب و شتم هایی که بچه ها از طرف عراقی ها متحمل شدند، و در خواب هم ما آن دوران را فراموش نمی کنیم و بعد از گذشت سالها هنوز شب ها کابوس زندان و برخورد عراقی ها را مي بينيم كه با داد و فریاد از خواب بلند می شویم که خانواده های مان اذیت می شوند و همه این ها تداعی آن روز های سخت است، و در صحبتهايمان هم ناخودآگاه به دوران اسارت بر می گردیم.

- بعد از آزادی به هنگام ورود به ایران و سال ها دوری ازایران، چه نکانی در جامعه توجه شما را به خود جلب کرد؟
-
نبود امام بالاتر از همه این دردها بود و رنجی بود که برای همه اسرا در بدو ورودمان با آن مواجه شدیم. ما دوست داشتیم که در هنگام ورود به میهن مان اولین کسی که می بینیم امام باشد و متاسفانه درست است که خبر آن را در در عراق شنیده بوديم و عزاداری هم کردیم، اما با آزاد شدن مان دلمان می خواست امام را ببينیم و این از خاطرات روزهای سخت ما در هنگام ورود به ایران بود، چرا که با گفتن خبر رحلت امام بسیاری از بچه ها اندوهگین شدند و عراقی ها این خبر را با لحن خوشحالی و شادی به بچه ها گفتند و شادی و هلهله کردند و بچه ها خیلی ناراحت شدند.

- آزادگان بیشترین سختی ها را در طول جنگ دیدند به طوری که عواقب ناشی از اسارت با بسیاری از آن ها در این سال ها همراه بوده، آیا در قبال این همه سختی توقع خاصی از حکومت دارید؟
-
توقعي نداریم، ما وظیفه داشتیم در جنگ حضور پیدا کنیم و منتی سر کسی نیست و درست است با عشق و علاقه و اعتقاداتی که به دین میهن و کشورمان داشتیم به جنگ رفتیم، ولی از مسئولین این انتظار داریم که بچه هایی که به جنگ رفتند و در جبهه ها به اسارت گرفته شدند و روزهای سختی را گذراندند، حداقل مشكلات آنها را بفهمند و درک کنند و نگویند حالا اسیر شدند همه چیز را برای خودشان می خواهند. فقط ما را بفهمند و درک کنند. ولی متأسفانه همین توقع اندک را هم از ما دریغ می کنند. متأسفانه بعضی ها درد و رنج جنگ را نكشیدند، اسارت كه جای خودش دارد ولي با برخوردهایشان، بعضی از اهداف نظام مقدس را و هدف امام را زیر پا می گذارند که می خواهند به هدفهاي شخصي اشان برسند و این ها معلوم است سال های سخت جنگ و اسارت را درك نمي كنند.

- سخت ترین روزهای اسارت چه روزهایی بود؟
-
همه روزها سخت بود. ولی هر کدام روزهای سخت خودش را داشت، مثلا روز وفات امام سخت ترین روزهای زندگی ما بود، با لحنی که دشمن اعلام کرد با آن خوشحالی و با آن تمسخری که به ما اعلام کردند، برای ما خیلی سخت بود. ما به خاطر امام، کتک های زیادی خوردیم که مبادا توهینی به امام کنیم و سخت ترین زمان رحلت امام بود.

- شكنجه هايي كه در در اردوگاهها بر سر رزمندگان مي آوردند و فضای سخت زندان و توام با شکنجه در عراق چگونه بود؟
- شما یک اتاق 3 در 4 را در نظر بگیرد که بیش از 40 نفر در این اتاق های اسکان می دادند، اصلا جای ایستادن و نشستن را می شود تصور کرد؟ این جزئی از وضعیتی بود که ما در زندان داشتیم و جای هر نفر بین یک وجب و چهار انگشت بود که برای هر کدام از بچه ها می شد مشخص کرد. دستشویی ما که وضع اسفناک داشت . شهید امیر عسکری سرش را کنار سطل دستشویی که در داخل خود آسایشگاه بود می گذاشت و این خیلی برای ما سخت بود و این تنها از لحاظ محیطی بود که عراق ما را در آن قرار داده بود. در عراق که اصلا اسمی از ما نبود، اردوگاه مفقود الاثرها به راحتی ما را شکنجه می کردند و چون نه از صلیب سرخ و نه بازرسی خبری بود، لذا آن ها برای شکنجه کردن و آزار و اذیت ما هم راحت بودند که تعداد زيادي از اسرا در اثر شکنجه و در اثر ضربات باتوم و شکنجه های جسمی و روحی و ... ازبین میرفتند. عراقی ها به ما می گفتند شعار بر علیه امام بدهید، هنگام بازجویی بدنمان را لخت می کردند و در سرما و باید سینه خیز می رفتیم، ساعت استراحت ما را در آسایشگاه از ما می گرفتند و یا بالاجبار می گفتند باید در این ساعت بخوابی یا بیدار باشی، بی خودی بهانه می گرفتند، مثلا می گفت چرا به من نگاه کردی و به این بهانه به ما می زدند. قلم و کاغذ اصلا در زندان معنایی نداشت. مرتب ما را از این زندان به آن زندان مي بردند و این برای بچه ها که با هم اخت شده بودند خیلی سخت بود.
ما باید هر روز دو بار سطل آب را می ریختیم در کف آسایشگاه که در زمستان سرد آسایشگاه را بشوریم، کتابها و مجله های منافقین را برای ما می آوردند. نماز می خواستیم بخوانیم جلوگیری می کردند نماز جماعت نمی توانستیم بخوانیم، اگر یک لحظه می نشستی دعا می خواندنی می گفتند چرا دعا کردی شما بر علیه صدام دعا و به نفع امام دعا کردی و یا ما را شکنجه های روحی می دادند. کتک زدن با کابل و انواع کابل ها که در عراق وجود داشت، عادي بود.
نگهباني كه معروف بود به علی کابلی و نگهبان ديگري به نام علی صفا این ها راحت با انواع و اقسام کابلی که داشتند به جان بچه ها می افتادند. انواع چوب ها مثل دسته بیل و ... علی کابلی حتی میل گردی هم به همراه داشت که با آن میلگرد هم به بچه ها می زد. استفاده از انبردست که سبیل بچه ها را با انبردست می کشیدند، با انبردست خال بدنم را کندند و الان اگر عکس هایم را مقایسه کنید می بینید که این خال الان نیست. ندادن آب و غذا، اتو کشیدن و ناخن کشیدن بچه ها رايج بود. کار دیگری که انجام می دادند این بود که می گفتند رو به رو هم بنشینید و به همدیگر سیلی بزنید، هر کسی این کار را نمی کرد او را سخت تنبیه می کردند،.
تنبیه های سخت نظامی و كه به ما با آن بدن نحیف و وضعیت غذایی که در اردوگاه بود، خيلي سخت مي گذشت. 300 – 400 اسیر می آوردند و می گفتند باید با پیشانی روی زمین حرکت کنيد و آنها از پشت به ما می زدند. تمام این ها در زمان آسایشگاه است و در زندان وضعیت بدتر از این حاکم بود. وقتی در اردوگاه مستقر شدیم حق ورزش کردن را نداشتیم، نصف تیغ می دادند و می گفتند باید به زور صورت تان را بزنید و این نصف تیغ برای دو سه نفر اول خوب بود برای افراد بعدی دیگر شکنجه بود و زمانی که می گفتند باید با همين تيغ سرتان را هم بتراشید بدتر می شد که با خون و بدبختی همراه بود. آب لجن و دستشویی ها را روی بچه هامی ریختند و این هم سخت ترین برخوردشان بود كه این ها خودش یک سری مریضی های خاصی را می آورد. در فصل تابستان باید با آب گرم حمام می کردیم و در فصل زمستان با آب سرد.

شهید رضایی از بچه های مشهد بود در زندان به وسیله خوراندن صابون او را شهید کردند. شکستن شیشه و با کابل زدن از تنیهات رایج در زندان بود، قسمتی از بدن که زخمی می شد نمک می پاشیدند که بچه ها بیشتر اذیت بشوند. خیلی از بچه ها را به وسیله تزریق هوا شهید می کردند و حتی مریض هایمان را هم تنبیه می کردند. نگهبان عراقی سیگار می کشید و گاهی احساس می کرد که اسیر مشکوک است و به وسیله سیگار او را می سوزاندند. هوای تکریت خیلی سرد بود به زور به ما می گفتند پنجره را باز کنید. اسرای ما اسهال می گرفتند، باید قرص می خوردند و آن ها تعداد زیادی از داروهای تاریخ مصرف گذشته را به مريض ها می دادند. عدم بهداشت بيداد مي كرد. غذا يكنواخت بود و مثلا آبگوشت می آوردند که بیشتر حالت چربی خاص خودش را داشت، نانها بيشتر خمیر ترشيده بودند كه با این وجود ما خمیرها را در می آوردیم می گذاشتیم توی آفتاب تا خشک بشود و دوباره از خشک شده ها آن ها استفاده می کردیم. در سطل دستشویی مجبورا باید غذا می خوردیم، تصورش هم سخت است، اما این ها چیزهایی بود که ما دیدیم و کشیدیم.

در اکثر اردوگاه ها کمبود آب خوردن بود. نبودن آب گرم در زمستان برای حمام كه باید 4 نفري با هم حمام می رفتيم و تند تند حمام می کرديم. محیط ها آلوده بود ما معمولا برای هوا خوری می آمدیم بیرون 1 يا 2 ساعت و اگر مسئول اردوگاه نبود، حق بیرون آمدن هم نداشتیم. در تابستان وسایل سرد کننده معنا نداشت، آسایشگاه همیشه مرطوب بود. خدا رحمت کند آقای مهندس خالدی مشاور وزیر دفاع كه می گفت خدا یک دوستی برای ما قرار داده به نام شپش که تا آخر اسارت با ما بود. لباس فرم همان لباس خوابی بود که به بچه ها می دادند، تا دو سال چیزی به نام دمپایی نداشتیم، با چه وضعیتی و بدون دمپایی باید می رفتیم دستشویی كه پر از کثافت بود و یک چاهی وسط حیاط بود با آب آن خودمان را می شستیم و دست و پایمان را طهارت می کردیم.

- با اين شرايط سخت كه تصورش هم مشكل است، بالاترین عاملی که باعث می شد رزمندگان در زندان های عراق روحیه ی خود را از دست ندهند و هم چنان مقاومت کنند چه بود؟

- آن چیزی که بچه ها را در زندان نگه داشت ذکر خدا و دوستي ائمه بود و اگر بچه ها این ها را ازدست می دادند، عراقی ها راحت مي توانستند از عدم ایمان ما استفاده کنند. دليل اينكه بعضی ها هم به جاسوسی و بيچارگي کشیده می شدند، همین عدم ایمان به خدا بود. اما بچه ها ایمان به خدا و دوستي اهل بيت را حفظ می کردند و اينگونه می توانستند خودشان را نگه دارند. روزه گرفتن برای روحیه عالی بود و آن مقدار غذایی که برای سحری نگه می داشتند برای بچه هایی که از لحاظ بدنی نمی توانستند روزه بگیرند و يا كساني كه می خواستند برای یک تکه نان برای دشمن به جاسوسی بپردازند، می دادیم تا این کار را نکنند.

- آن سال ها ی سخت اسارت چه درسی برای شما به همراه داشت که می تواند برای دیگران مفید باشد.

- گرچه اسارت سختی ها و فشارها و مصیبت های خاص خودش را داشت، اما اخوت و برادری، ایثار و شهامت را هم به همراه داشت و همين ارزش ها است كه سال ها که باز هم یکدیگر را می بینیم به نیکی از آنها ياد می کنیم و با تمام خاطرات تلخ آن دوران، از دیدن يكديگر روحیه امان تقويت مي شود و این خاطرات تلخ را به نحوی دیگری از آن استفاده می کنیم و خدا این طور برای ما متصور کرده بود که با یاد این خاطرات، با فشارهایی که برای هر کسی در زندگی می تواند پیش بیاید با صبر و گذشت پشت سر بگذاریم. با همان روحيه و گذشت و برادري كه در اردوگاهها ياد گرفتيم مي توانيم مشكلات مادی، اجتماعی و ... روزهاي سخت زندگي را پشت سر بگذارم.

- در پايان گرچه تمامي دوران اسارت خاطره است اما براي خوانندگان نسيم جنوب، خاطره ای از دوران اسارت را تعریف کنید.

- زندان قلعه يكي از زندانهاي اردوگاه های 18 بود که یکی از مخوف ترین زندان ها بود. همه بچه هایی که مخالف بودند را آنجا جمع کرده بودند که بتوانند راحت آن ها را اذیت کنند. زندان قلعه زندانی بود که با سیم خاردار آن را پوشانده بودند و این زندان یک وضعیت دردناک و اسفناکی داشت. زندان قلعه یک غروب غم انگیزی داشت که در دل تمام بچه های زندان سایه افکنده بود. يکی از بچه ها به نام فتح الله حسن پور در اردوگاه 12 بود که به ما ملحق شد از بچه های دشتستان بود. یک نگهبان داشتیم که شکل گلابی بود و بچه ها بهش می گفتند گلابی، این نگهبان آمد کوچک ترین فرد را بلند کرد که فتح الله حسن پور بود. همه سرمان پایین بود و ما نگران از آن بودیم که نکند به امام توهین کند. همین طور که ذکر می گفتیم فتح الله بلند شد و نگهبان با زبان عربی به او گفت: « بلند شو، بلند شو بگو مرگ بر خمینی باید بلند بگویی» همین طور که ما در دل دعا می کردیم که فتح الله این کار را نکند، فتح الله با صدای بلند و تند تند گفت: «مرگ بر ضد خمینی – مگر بر ضد خمینی» اما آن ها ضدش را متوجه نشدند و عراقی ها گفتند هله هله فتح الله حسن پور، و آن ها همه فکر کردند واقعا او به امام مرگ گفت. اما بعدها یک جاسوسی كه بچه ها گوشش را به خاطر این جاسوسی هایش بریدند رفت فتح الله را لو داد و عراقی ها هم آمدند فتح الله را بردند و خیلی به او زدند.

در همين اردوگاه در یک غروب غم انگیز، عراقی ها خیلی از بچه ها را بیرون آوردند و به آن ها زدند. به ديگران هم گفتند پنجره را نگاه کنید و توی حیاط شروع کردند به زدن بچه ها، یکی ازبچه های شمال به نام مطهری که سید بود، ناخودآگاه گفت:« یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا» و یک مرتبه از خود بی خود شد و کل آسایشگاه شروع کردند یا زهرا یا زهرا گفتن. عراقی ها کابل ها و باتوم را انداختند و از محوطه فرار کردند و رفتند بیرون و کسانی که در محوطه حیاط بودند می گفتند حتی نگهبانان عراقی از برجک ها پايين آمده و فرار كردند و تا دو سه ساعتی اردوگاه با یا زهرا گفتن، دست خودمان بود، که یکی از بچه ها به نام آقای پاسبان شعری ساخت که مقداری از این شعر را این بود:

بانک یا زهرای یاران در قفس

لرزه ای بر جان خصم افکند و بس

جنگ بین روباهان و شیران بود

گرچه شیر در غل و زنجیر بود

بانگ یا زهرای تان پیروز شد

به تابناک و روشنی افروز شد

آفرین بر رزم و هم بر عزم تان

صد درود بر استواری عزم تان

بانک یا زهرای میدان یاد باد

دل به یاد شیرمردان یاد باد

:منبع :هفته نامه نسیم جنوب - بوشهر
نقل شده از وبلاگ اردوگاه تکريت11

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر