۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

گامی به سوی ایران/ زمان و چگونگی رهایی از اسارت

خاطره برادر آزاده : سرگرد مجتبی جعفری


هر چند طرح فرار آماده اجرا بود ، اما هوای گرم ، اجرای آن را تا پاییز به تاخیر می انداخت . تونلها آزمایش شدند ، اسامی کنترل شد و جا بجایی ها جهت فرار صورت گرفت . همه در حال انتظار به سر می بردند . اگر جنگ شروع می شد ، کار ما هم تمام بود . چه باید می کردیم ؟ چه خواهد شد ؟ باید با صبوری ، انتظار را در گذدشت زمان تجربه می کردیم .

پنجشنبه 25/5/ 1369 ، 17 اوت 1989 مانند همیشه از خواب برخاستم . صبح زود ، بعد از نماز ، کنار پنجره ایستادم و به انعکاس طلوع آفتاب روی دیوار بند 1 خیره شدم . هوای نسبتا خنکی بود . دم داغ گرما از تن زمین کنده شده بود و طراوت ناپایداری ، به شاخ و برگ درختان بی بضاعت اردوگاه می پیچید . نگهبان عراقی که با دسته کلید به جان قفل در افتاد ، سلام کرد و جوابش را دادم و پرسیدم : «ماکوخبر ؟

گفت : لا والله ؛ ما کو خبر !

اولین نفری بودم که بیرون آمدم . کمی ورزش کردم و بعد از نفس عمیقی ، در امتدادد صف اسیرانی که دنبال یکدیگر می دویدند ، در افق کوههای شرق عراق ، طبق معمول ، در جستجوی راهی برای پرواز بودم . بی اقراق ، احساس خوشحالی می کردم و حتی از اسارت راضی بودم . همه می دانستند که من کوچکترین نگرانی از اسیر شدن و حتی طولانی شدن آن ندارم . صف توالت هم کنار حمام قدیم و جدیددراز شد . بدون داشتن میل به شوربای عراقی که معمولا هم نمی خوردم مشغول قدم زدن شدم . برای نگهبان بیرون دستی تکان دادم که حالم خوب خوب است . تطبیق با محیط ، تنها راه رهایی از پوسیدگی است و این مطابقت ، با پذیرش شرایط دشمن فرق می کند و کسی اگر می فهمید که برای چه باید بماند ، ماندن برایش سخت نبود ، مشکل این بود که نمی دانستیم .

با چند نفری که در سایه خنک بند 2 لمیده بودند ، صحبت کردم و پرسه ای در اطراف زدم . همه چیز عادی بود . برگشتم و ترجمه دو مقاله را شروع کردم .

ساعت 30/8 صبح ، نگهبانها دویدند و تلویزیونها را روشن کردند . تلویزیون آهنگ معمولی پخش می کرد و تصویری ثابت بر پرده آن بود . تبلیغی دائم پخش می شد که خبری بسیار مهم ، به سمع مردم عزیز خواهد رسید . هر چند نمی توانستیم بی تفاوت بمانیم ، اما تقریبا برایمان عادی بود که یا در مورد کویت باشد و یا آمریکا و یا یک ادعای دیگر .

ساعت 30/ 9 پیامی از صدام پخش شد :



بسم اله الرحمن الرحیم ...

سکوت ، همه آسایشگاه را فرا گرفته بود . گویی قلبها از حرکت ایستاده بود . همه ، گنگ و گیج ، به کلمات گوش می دادند :

هاشمی رفسنجانی ، قرار داد 1975 ، مبادله اسرا ، جمعه 19 اوت 89 و ...

پیام تمام شد و سرود شیرین و زیبایی پخش گردید . سکوت دهنوز ادامه داشت . نمی دانستیم که خوابیم یا بیدار .

بعد از چند لحظه ، ناگهان اردوگاه مرده منفجر شد . کسی آرام و قرار نداشت . اطرافم خیلی شلوغ بود . همه می پرسیدند : چی گفت ؟ چی شد ؟ یک بار دیگر ترجمه کن !

فرار کردم و کنار دیوار شمالی بند 2 ريال به سیمهای خاردار و کوههای شرق عراق خیره شدم و گذشت ماههای اسارت را در آینه خیال جستجو کردم . چه شده است .

باید نزد دکتر می رفتم . به دکتر گفتم : یادت هست دو سال پیش گفتم که اگر جنگ را خوب به پایان نبردیم ، صلح را خوب آغاز خواهیم کرد .

او از خوشحالی پاسخی نداد .

آن روز به سختی شب شد ؛ اما شب ، صبح نمی شد . خواب به چشم کسی راه پیدا نمی کرد . شاید می ترسیدیم که بخوابیم و بعد بیدار شویم و ببینیم همه اش خواب بوده است .

برای روز جمعه لحظه شماری می کردیم . پنجشنبه ، روزنامه ها گزارشی از آماده شدن نقاط مرزی جهت تبادل اسرا چاپ کردند .

تلویزیون ، مصاحبه ای با استادندار بعقوبه داشت . روز جمعه که به پایان رسید ، پای تلویزیون ، نفس ها را در سینه حبس کرده بودیم . خبر مبادله را در دو قسمت پخش کرد . جانمان به لب رسیده بود . اولین گروه اسرای عراقی با قیافه هایی شاداب و کت و شلواری مرتب و با در دیت داشتن ساکی مناسب ، به عراق وارد می شدند . گویی از یک سفر تفریحی باز می گردند . مسیر کامل تبادل از اردوگاه تا مرز ، به تصویر کشیده شده بود . اسرای ایرانی با ظاهری آشفته و بدنهای لاغر و بدون هیج وسیله ای پیاده می شدند . دیدن قیافه ایرانی چقدر لذت بخش بود .

خبر که تمام شد ، تجزیه و تحلیلها ، سر نوشت ما را به نا امیدی کشاند . ما ثبت نام نشده بودیم و نمی دانستیم چه سر نوشتی خواهیم داشت . حاج آقا مداحی را رها نمی کرد و می خواند و شمسایی در فکر رفته بود . خود فروختگان ، در آتش ندامت اعمال گذشته می سوختند .کارهای عادی تعطیل شد و کارهای اولیه شدت گرفت . سنگسابی ، گلدوزی و دوختن ساکهای مسافرتی از پارچه لباسها شروع شد . ظاهرا اسارت پایان یافته بود . دیر یا زود باید رزاه می افتادیم و همه در اندیشه ایران بودند . اخبار ایران کم و بیش منی رسید و نام آزادگان برایمان تازگی داشت .

درویش دروغین ، اقدام به نوشتن اعلامیه ای با امضای مجهول کردهع و آن را به دیوار توالت و حمام چسبانده بود . اعلامیه بیشتر جهت اعادی حیثیت صادر شده بود . به او گفتم : آب رفته دیگر به جوی باز نمی گردد . باید فکر دیگری کرد .

بچه ها می خواستند مورش و وحیدی را اعلام انقلابی کنند و با من مشورت کردند و ممن آ«ها را به دلایل زیادی ، از این کار منع کردم و آنها نیز پذیرفتند .

غروب شنبه ، 11/6/ 69 که آمار گرفتند ، مانند همیشه در را بستند و اخبار که تمام شد ، ستوان عراقی در را باز کرد و همراه محمود به داخل آسایشگاه آمد .

قبل از آمدن ستوان عراقی ، از پشت پنجره دیده بودیم که از بند 1 هم تعدادی را می بردند . هر نوع احتمالی را از این آمدن می دادیم ؛ به جز آزادی . در آن موقع شب و با آن وضعیت مشکوک عراقیها ، چاره ای جز انتظار نبود . محمود ، اسامی را خواند و چهار نفر بیرون رفتند. نیم ساعتی گذشت . نگرانی ، چهره همه را پوشانده بود . سر و صدایی ، ما را به خود آورد : آزاد شدیم !

عباس پیرمرد ، از همه خوشحال تر بود . وقتی وارد آسایشگاه شد ، پرواز می کرد : آزاد شدیم ، آزاد شدیم !

در یک لحظه ، تمامی قسمتهای درونی بلوز و شلوار این چهار نفر ، پر از تلفن و نشانی شد .

عباس یادت نره ، رسیدی زنگ بزن !آن چهار نفر در دنیای دیگری سیر می کردند . بساطتان را برداشتند و شبانه بیرون رفتند . در که بسته شد ، سکوت در آسایشگاه خیمه زد .

چرا آنها و ما نه ؟ !

به شمسایی گفتم : شب دیگر .

گفت : فکر نمی کنم .

شب بعد ، هفت نفر دیگر را بردند . تلویزیون هم تصویری از اسرای همبند ما نشان داد که در حال تبادل بودند . هر چه وسیله اضافی و به درد بخور داشتم ، جمع کرده ، به سه سرباز شیعه عراقی دادم . محسن ، باقی مانده پولهای الرشید را جمع کرد و به فلاح داد تا از کربلا برایمان تسبیح و مهر بیاورد و او بعد از یک هفته با دستی پر بازگشت . ساکها ـ»اده شد و همه در انتظار شب موعود بودند . هر شب ، عده ای را صدا می زدند و آمار اردوگاه آرام آرام کم می شد . دیگر اسامی را بیرون از آسایشگاه می هخواندند و تقریبا بعد از ظهر معلومو بود که چه کسینی شب خواهند رفت . غروب 19/6/ 69 ، اسامی صد نفر خوانده شد که اسم من هم بود .

به ستوان عراقی گفتم : برادر من هم اینجاست ، ما با هم اسیر شده ایم ؛ من می مانم و یکی دیگر به جای من برود

گفت : نمی شود

گفتم : او جایش را عوض کند .

گفت : نمی شود .

گفتم : پس من هم نمی روم . ما با هم آمده ایم و با هم می رویم .یک ساعتی گذشت . همه آماده شده و دور من جمع شده بودند . یکی گفت : اگر نروی ، ممکن است برای بقیه بد بشود . برو ، محسن هم می آید .
به هر حال ، استقامت فایده نداشت . بیشتر ملاحظه دیگران بود که مرا وادار به حرکت می کرد .از اردوگاه بیرون آمدیم و سوار اتوبوس شدیم . اتوبوس به راه افتاد و 20/6/ 69 از جاده بغداد ، به طرف یعقوبیه آمدیم و در محل بسیار کوچکی ، به نلم قلعه پیاده شدیم . صد نفری داخل دو اتاق کوچک شدیم و بعد از ما ، عده زیادی را وارد کردند و در را به نوبت برای دستشویی باز می کردند . عده ای را از کسانی که با هم اسیر شده بودیم و همان حاج آقای روحانی را هم که در الرشید از ما جدا شده بودند ، دیدم ، بدنی بسیار لاغر و اندامی ضعیف داشت . به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتیم . الله اکبر از تقدیر روزگار .
آنجا قسمتی از اردوگاه 17 بعقوبه بود که جهت مبادله آن را آماده کرده بودند . محلی که در دوماه گذشته ، مرگز شورش و اعتصاب وسیع اسرای ایرانی بود و نقطه آغاز درگیریها و قصاص چند نفر جاسوس ایرانی از طرف بقیه اسرا به شما می رفت . هنوز درگیری به صورت لفظی ادامه داشت که ما هم از این وضعیت بی نصیب نماندیم . صد نفری داخل یک اتاق دیگر منتظر شدیم . یک نفر آمد و گفت : الان باید بیست نفر مبادله شوند .

انتخاب بیست نفر بسیار مشکل بود . من و چند نفر دیگر داوطلب آخرین گروه شدیم . برای بیست نفر اول قرعه کشی کرئند و همراه 480 سرباز و بسیجی ، به طرف مرز حرکت دادند . ظرفیت هر گروه برای آزادی ، 500 نفر بود .

در آغاز شب دوم ، در بعقوبه ، به یاد گرسنگی و تشنگی روز های اول اسارت ، بدون غذا سر بر زمین گذاشتیم .

21/ 6/ 69 وسط قلعه ، دو میز کوچک گذاشته بودند و سه نفر از طرف سلیب سرخ ، اسرا را ثبت نام می کردند . یک برگ در سه نسخه از مشخصات پر می شد و در پایان سوال می کردند : آیا مایل هستید به ایران برگردید ؟اگر پاسخ مثبت بود ، انضا می شد و 2 نسخه را تحویل اسیر می دادند ، به عنوان جواز یا پاسیورت از مرز و بعد اسیر سوار بر اتوبوس می شد ، دست تکان می داد و می رفت . گروه سوم هم رفتند و هنوز از آب و غذا خبری نبود . از ته مانده های چند روز قبل تکه های نانی پیدا کردیم و خوردیم

22/ 6/ 69 ، نادر سوئیسی ایرانی الاصل ، سر پرست گروه ثبت نام کننده سازمان ملل ، با لهجه شیرینی ، بچه ها را توجیه کرد . بعد از توجیه ، از گروه چهارم ، دو نفر پناهنده شدند . یکی و.حیدی معروف و دیگری ، که فریب او را خورده بود . آنها را به داخل اتاقی بردند و سپس نوبت ما رسید . از طریق سربازها باخبر شدم که محسن ، همراه گروه دیگری ، داخل سلولهای دو روز پیش ماست . یا سرگرد سیاه چهره عراقی صحبتی کردم و او موافقت کرد تا محسن بیاید و با هم صحبت کنیم و محسن آ»د و با توافق هم ، به سرگرد عرزاقی گفتم که دو نفر پناهنده شده اند ، اگر اشکالی ندارد محسن به جای یکی از آنها بیاید . او موافقت کرد ؛ اما هنگام ثبت نام ؛ نماینده عراقی که فهمید درجه محسن ، از درجه کسی که پناهنده شده ، بالاتر است ، مانع شد و گفت : اگر ما شما را به ایران بفرستیم ، ایران یک اسیر با درجه پایین تر می فرستد و این به ضرر ماست ؛ نمی شود .

گویی همه چیز برای جدا شدن ما محیا شده بود . چاره ای نبود . با گروه پنجم ، ساعت ده شب 22/ 6/ 69 سوار اتوبوس شدیم و به طرف مرز خسروی به راه افتادیم .دل توی دلمان نبود . خاطرات 750 روز اسارت سریع می گذشت ، 750 روز زندگی برزخی در جهنم تکریت . بشارت بهشت ایران به گوش می رسید ؛ بهشتی که شنیدن نامش برایمان آرزویی شده بود ؛ حتی فرا تر از اشتیاق دیدار خانواده مان .

750 روز آزمون عملی ، آزمایشی واقعی از پایداری و استقامت ، ایستادگی و گذشت .شب از نیمه گذشته بود که در پاسگاه مرزی عراق ، زنی اروپایی که رو سری سر کرده بود ، وارد اتوبوس شد و یکی از آن دو برگه را گرفت و مطابقتی با نامها کرد و پیاده شد . اتوبوس چند قدمی جلو رفت ، از میل مرزی گذشت و وارد خاک ایران شد . برادری سپاهی از اتوبوس بالا آمد ، اولین برخورد ، نفس در سینه ها حبس شده بود و ما وارد ایران شده بودیم ؛ یعنی آزادی ...برادر سپاهی ، میان صندلی ها ایستاد . راننده عراقی که دستش را روی پشتی صندلی گذاشته بود ، با تعجب ، داخل اتوبوس را می پایید و صدای سپاهی در اتوبوس پیچید : بلند صلوات بفرست !لحظه کوتاهی سکوت مطلق بود . اولین قطرات اشک شوق در چشمها حلقه می زد . تپش قلبها ، چهره را دگر گون کرده بود و لبخندی زیبا لبها را از هم باز می کرد . شب در نور شادی غرق شده بود . بدنم می لرزید و باور آنچه در پیش روی داشتیم ، برایمان سخت و مشکل بود .هنوز سکوت بر فضای اتوبوس حاکم بود . برادر سپاهی ، بغض در گلو ، با اشاره دست ، اتوبوسهای ایرانی را نشان می دادشوری اشک را که زیر زبانم احساس کردم ، صدایم به صلوات بلند شد . و عطر صلوات ، در اتوبوس پیچید ؛ آری ، ما آزاد شده بودیم !

سرگرد آزاده مجتبی جعفری

«« 11 نقل شده از : وبلاگ اردوگاه تکریت»»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر