صدها خاطره ازآزادگان نقل شده است ،بعضی خاطره ها بیشتر از اینکه خواسته باشد بیان حقیقتی را بکند یا همه حقیقت آن جریانی باشد که نقل می کند بیشتر حال و هوای شخص راوی و زاویه دید وی را روایت می کند ،چه بسا حقیقت کمی متفاوت باشد یا همه حقیقت ان نباشد که راوی می گوید ،بهر حال نقل این خاطرات برای آشنایی با نحوره روایت دوستان می تواند منشا آثار جدیدی باشد.انشالله.این خاطره هم راوی ان مشخص نیست فقط در ماهنامه امتداد آمده است لابد آنها راوی را می شناسند.و خانم حسینی هم احتمالا ویراستار این اثر بوده است.
به قلم:مهري حسيني
تقدیم به آزادگان شهيد حسين پيراينده و حسين منصوري و آزاده محمد پيرخاني
دلم ميخواهد چيزي بگويم تا شديد از حرفش برگردد. مهلت نميدهد. با اشارة دست ميخواهد كه نپرم وسط حرفش. ميگويد: «تا مسعود ديلاق برنگشته، بايد باهم هماهنگ كنيم.» ميرود طرف پنجره و نگاه مياندازد به محوطه. اشعة تيز آفتاب بعدازظهر افتاده رو صورتش. ميگويد: «با آسايشگاههاي ديگر هم هماهنگ كردهام. قرار گذاشتيم موقع هواخوري بچهها نزديك جاسوس آسايشگاه خودشان قدم بزنند. وقتش كه شد، بريزند سر جاسوس و تلافي خوش خدمتيهايش را بكنند. اين طوري محوطه شلوغ است و عراقيها نميتوانند هيچ غلطي بكنند.»
با اينكه ميدانم حسين منصوري آدمي نيست كه بيگدار به آب بزند، ميگويم: «حسين جان! يك روده راست به شكم اين مرد كه نيست. از كجا معلوم كه بيراه نگفته. ممكن است حالاحالاها ما را معاوضه نكنند. با اين كار، دوباره ما ميمانيم و چوب و چماق اين لامذهبها. بهتر است از خيرش بگذريم.» حسين منصوري ميگويد: «خيالت تخت. زير زبان گروهبان را كشيدم. هرچه مسعود گفته، او هم اقرار كرد.» ميگويم: «خدا از دهنت بشنود.»
تو اين دو ـ سه روز گذشته يك لحظه از فكرش نيامدم بيرون. حالا هم دلم رضا نميدهد. دلشوره كلافهام كرده. طاقت نميآورم و ميگويم: «فرصت براي اين كار زياد است. تو ايران هم ميشود حساب جاسوسها را برسيم.» حسين منصوري ميگويد: «كسي مرد است كه اين جا حقشان را بگذارد كف دستشان.» دوباره خيره منطقه ميشود. رو ميگرداند و ميگويد: «پنبه به رويش بمالند. مسعود دارد ميآيد.» اين دو ـ سه روز كه خبر را شنيدهايم، يك پاي مسعود آسايشگاه است، يك پايش توي اتاق ستوان. آدم پاچه ورماليده و بيخودي است. با اين حال بدجوري از حسين منصوري حساب ميبرد. حسين آب چشمش را گرفته. فقط او ميتواند حرف از دهانش بكشد بيرون. هر وقت كار خلافي ميكند، بعدش ميافتد به غلطكردن. گلاب به رويتان. مثل كسي كه استفراغ بكند و بعد آن را بخورد.
صداي باز شدن قفل ميآيد و لاي در تا نيمه باز ميشود. مسعود قدم ميگذارد داخل و نگهبان دوباره قفل را ميزند روي در. حسين پيراينده ميگويد: «چه خبر آقا مسعود؟» مسعود ابرو در هم ميكشد و ميگويد: «خبرها پيش شماست.» حسين پيراينده بهش برميخورد انگار. با جدّيت ميگويد: «پيش قاضي و معلق بازي.» مسعود كوتاه نميآيد و ميگويد: «از كي تا حالا رفت و آمد به اتاق ستوان بازخواست دارد؟» حسين پيراينده مشت گره شدهاش را به صورت مسعود نزديك ميكند و ميگويد: «ميزنم لَت و پارت ميكنم،ها!»
ـ مگر شهر هرت است!
حسين منصوري چشم در چشم ميشود و ميگويد: محمد! مسعود را بگرد.» دست دراز ميكنم طرفش. دستم را پس ميزند و ميگويد: «دنبال چي ميگردي؟» حسين منصوري بهش چشمغره ميرود و ميگويد: «معلوم است هنوز هم ميخواهي زيرآبي بروي. ميزنم تو گوشِت كه يكي از من بخوري يكي از ديوار. انگار بدت نميآيد....» بقية حرفش را درز ميگيرد. مسعود كوتاه ميآيد و ميگذارد تفتيشاش كنم. چيزي پيدا نميكنم. مسعود ميگويد: «شما اجازه نداريد ناقلايي به نافم ببنديد.» خندهام ميگيرد. ميگويم: «چه جانمازي هم آب ميكشد.» حسن منصوري ميگويد: «مگر به اسب شاه گفتهايم يابو كه بهت برخورده. تازگي دور برميداري. زبانت باز شده. اگر خبري هست، بگو ما هم بدانيم.» مسعود داد ميكشد:
ـ خسته شدم از دست گوشه و كنايههاتان. لعنت به شما.
مثل هميشه كم ميآورد. ميرود و مينشيند سرجايش.
آفتاب پر زور مردادماه افتاده رو اردوگاه. كلههاي تراشيده بچهها زير آفتاب تند و تيز، برق افتاده. با لباس يكدست زرد كه همه را متحدالشكل كرده در حال قدم زدن هستند. تعدادي هم ايستادهاند گوشه و كنار. از وقتي حرف معاوضه پيش آمده، سختگيريها هم كمتر شد و اجباري در قدمزدن نيست. مسعود ايستاده سينة ديوار و زل زده به بچهها. با فاصلة پنج ـ شش متر از او، ايستادهام كنار حسين منصوري و حسين پيراينده. زير ساية طاق ايوان، گروهبان يله داده رو صندلي و چشمش به محوطه است. جنساش شيشه خورده دارد. تا ميتواند در چزاندن بچهها كوتاهي نميكند. دستش با ستوان تو يك كاسه است. وقتي سروان نقيب عباس تو اردوگاه باشد، جرئت ندارند خيلي به اسرا گير بدهند.
حسين منصوري با اشاره سر ميخواهد برويم طرف مسعود. مسعود كمي جمع و جور ميشود و رو ميگرداند. حسين منصوري خِفت مسعود را ميچسبد و ميگويد: حالت چطور است سگ پاسوخته!» مسعود داد ميكشد: «يقهام را ول كن.» همة نگاهها را ميكشد طرف خودش. بچهها جاسوس آسايشگاه خودشان را دوره ميكنند. سروصدا محوطه را برداشته. ميريزيم سر مسعود. مسعود ميافتد زير دست و پا. گروهبان دارد داد ميكشد. تعدادي سرباز ريختهاند توي محوطه. ستوان هم از اتاقش آمده بيرون. سربازها هرقدر زور ميزنند، نميتوانند مسعود را از زير دست و پا بكشند بيرون.
صدا به صدا نميرسد. صداي تيراندازي ميپيچد توي محوطه. ميخكوب ميشويم سرجايمان. حسين پيراينده پهن ميشود رو آسفالت كف محوطه. خون از سرش ميجوشد بيرون. گلوله نشسته روي سرش. سكوتي سنگين فضا را پر ميكند. حسين منصوري فرياد ميزند: «حسين پيراينده را كشتند.» خون از بيني و گوشة دهان مسعود راه كشيده پايين. با سر و روي بههم ريخته مات شده به صورت پر از خون حسين پيراينده. حسين منصوري مينشيند بالاي سر حسين پيراينده و شعار مرگ بر صدام ميدهد. بچهها يكييكي مينشينند زمين و شروع ميكنند به شعار دادن. گروهبان عربده كشيدن را از سر ميگيرد.
ـ اگر نرويد توي آسايشگاههايتان، همه را تيرباران ميكنم.
بچهها از زمين كنده ميشوند و هركدام ميروند طرف آسايشگاه خودشان.
نقيب عباس دلگير ميگويد: «گروهبان همهچيز را برايم تعريف كرد. يك روز كه من نبودم، اردوگاه ريخته به هم. از كشته شدن دوستتان متأسفم. شما نبايد بينظمي ميكرديد. چيزي به برگشتن شما نمانده. نبايد براي خودتان دردسر درست كنيد. شنيدهام صبح هم عزاداري كردهايد. اجازه نداريد هيچ مراسمي براي دوستتان برگزار كنيد.»
كنار گوش حسين منصوري نجوا ميكنم: «بايد فلسفة عزاداري و نوحهخواني بر شهيد را براي نقيب عباس بگوييم. شايد اجازه بدهد عزاداري كنيم.» دست بالا ميكنم و ميگويم: «قربان! حسين پيراينده دوست و برادر ما بود. اجازه بدهيد برايش مراسم ختم بگيريم.» حسين منصوري دنبالة حرفم را ميگيرد و ميگويد: «قربان! خودتان ميدانيد كسي كه بيگناه كشته ميشود، شهيد است. اگر براي شهيد عزاداري و نوحهخواني كنيم، براي اين است كه يادش و راهش زنده بماند. به او احترام ميگذاريم. ميخواهيم اعتقادات و آرمانهاي شهيد فراموش نشود. قول ميدهيم آرام عزاداري كنيم.»
نقيب عباس آرام سر تكان ميدهد. به نظر ميآيد حرفهاي حسين را خوب گرفته. ميگويد: «قرآن داريد؟» ميگويم: «بله قربان. خودتان دستور داديد به هر آسايشگاه يكي بدهند.» نقيب كلاه از روي سرش بر ميدارد و ميگويد: «برايم بياوريد. ميخواهم توي مراسم شهيد پيراينده شركت كنم.» متحير ميمانم. مينشيند رو پتو. كلاه ميگذارد كنار دستش. تعدادي موي سفيد ريشه دوانده توي صورتش. قرآن را ميدهم دستش. لب به خواندن فاتحه ميگشايد. بعد از فرستادن صلوات، لاي قرآن را باز ميكند و شروع ميكند به خواندن.
منبع:
ماهنامه امتداد
شماره 29، خرداد 1387
صفحات (26-27)
نقل شده از وبلاگ اردوگاه تکريت11
۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر