۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

اسارت سرباز عراقی به خاطر شکم

چند روزي بود كه مش‌مراد حسابي اوقاتش تلخ بود. او مسئول تداركات بود و ريش همة ما پيش او در گرو. تا قبل از اين، با آنكه راه‌به‌راه به حيله‏هاي مختلف به سنگرش دستبرد زده و كمپوت و آب‏ميوه كش رفته بوديم، او هميشه خوش‏اخلاق و باگذشت بود. اما حالا با ديدن چهرة اخمو و غضبناكش جرئت نمي‏كرديم نزديكش بشويم، چه رسد به پاتك زدن به سنگر تداركات.
تا اينكه مسئولمان كه از ما سن‌وسالش بيشتر بود رفت سراغ مش‌مراد و كم‏كم قفل زبان او را باز كرد و ما فهميديم چرا مش‌مراد برزخ است.
چند روزي بود كه يك بي‏مزه ضمن دستبرد به اموال تداركات، باقي مواد غذايي را روي خاك و خل پخش‌وپلا و حرام مي‏كرد. هم غذا كش مي‏رفت، هم توي باقي‏مانده‏اش خاك مي‏ريخت. چند تا كمپوت برمي‏داشت چند تاي ديگر را باز مي‏كرد و روي زمين مي‏ريخت و نان‏ها را تكه‏تكه مي‏كرد و شكر و نمك را با هم قاطي مي‏كرد.
ظنّ مش‌مراد بيشتر از همه به من بود. از بس كه پرونده‏ام سياه بود، حق را به مش‌مراد مي‏دادم. حالا من بودم و نگاه‏هاي سنگين دوستانم. آخر سر طافت نياوردم و با صدايي مثلاً پر از بغض و گريه‏دار گفتم: دستتون درد نكنه، شما هم؟ شما ديگر چرا؟ خوبه همگي خوب مرا مي‏شناسيد. من هر خلاف و كار اشتباهي بكنم، شماها خبردار مي‏شويد. اگه كمپوت و آب‏ميوه باز كنم تك‏خوري نمي‏كنم و با يكي‏تان شريك مي‏شوم. تازه كجا ديديد يا شنيديد كه من چيزي را كه مي‏شود به خندق بلا فرستاد، حيف و حرام كنم، هان؟
بچه‏ها كمي به سخنان حكيمانه و البته كمي تا قسمتي چرت و پرت من با جان و دل گوش دادند. بعد اسمال دوگوش گفت: به دل نگير، شيطان رفت تو جلدمون و ما به تو بهتان زديم. اما اگر من به جاي تو بودم، اون جاني بي‏معرفت رو موقع ارتكاب جنايت دستگير مي‏كردم تا هم خودم خلاص شوم و هم حساب او را برسم.
كمي دو دو تا چهارتا كردم، ديدم حرف اسمال دوگوش چندان بي‏ربط نيست. پس تصميمم را گرفتم. رفتم و دوربين فرمانده‏مان را قرض گرفتم و دور از چشم بچه‏ها دورتر از مقر يك جاي خوب دست و پا كردم و دوربين را روي سنگر تداركات تنظيم كردم و نشستم به زاغ سياه چوب زدن.
روز سوم بود و چشم‏هايم بس كه باز و تنگ شده بود، داشت باباقوري در مي‏آورد كه يك‏هو ديدم يك سياه زنگي دولا دولا و بي‏سروصدا دارد به سنگر تداركات نزديك مي‏شود. ديدم كه مش‌مراد دم در سنگر، نشستهْ خوابش برده است. مطمئن شدم كه آقادزده دارد دم به تله مي‏دهد. مي‏خواستم داد و هوار راه بيندازم. اما متوجه شدم كه اولا آقادزده هنوز كارش را شروع نكرده. از اين گذشته بايد او را هنگام ارتكاب جرم دستگير كنم تا سند و مدرك داشته باشم.
ديدم كه به آرامي خزيد توي سنگر تداركات، من هم شلنگ تخته‏زنان دويدم طرف مقر. اول سر راه سلاحم را از سنگرمان برداشتم و مسلح كردم. اسمال دوگوش كه داشت خواب بعد از ناهار را به جا مي‏آورد، پلك‌هايش را باز كرد و گفت: كجا به سلامتي؟
اگه مي‏خواي يك تئاتر كمدي ببيني، بسم‏اللّه!
في‏الفور و تخته‏گاز دويدم طرف سنگر مش‌مراد. اسمال هم پشت سرم مي‏آمد. دم در سنگر كه مش‌مراد هنوز خروپف مي‏كند. به اسمال اشاره كردم سروصدا نكند. سلاحم را گرفتم طرف سنگر و فرياد كشيدم: بيا بيرون جاني اسم خراب كن!
مش‌مراد كه از خواب پريد و با هول و ولا دستانش را گذاشت روي سرش و جيغ زد: نزن، نزن من تسليمم، الدخيل الخميني!
اسمال پقي زد زير خنده. خنده‏ام را خوردم و گفت: نترس مش‌مراد. سر بزنگاه رسيدم. آقادزده تو سنگره. مش‌مراد چند لحظه با بهت و حيرت نگاهم كرد، بعد كفري شد و فرياد زد: كوفت و زهرمار، زهره‏ام آب شد.
بعد سكوت كرد. حالت چهره‏اش عوض شد و پرسيد: گفتي چي شده؟
ـ آقا دزده تو سنگره. خودم زاغ سياهش را چوب زدم. الان مي‏بيني بعد يك تير هوايي شليك كردم. يك دفعه يكي از تو سنگر به عربي نتله كرد:
ـ الامان، الامان، الدخيل الخميني، الدخيل الاسلام!
بعد يك عراقي گردن كلفت سياه سوخته با يك بغل كمپوت و نان و غذا آمد بيرون. پدر نامرد تو دهانش يك عالمه پسته و تخمه تپونده بود. چشم و دهان مش‌مراد به اندازه نعلبكي گرد شد. اسمال با حيرت گفت:
ـ آي بر پدرت لعنت. اين هيولا از كجا سروكله‏اش پيدا شد؟
خودم هم مانده بودم معطل.
خلاصه فريد كه زبان عربي‏اش خوب بود، آمد و زير زبان آقادزده را كشيد و فهميد كه او چند روز پيش در منطقه گم شده و سر از مقر ما در آورده. مي‏خواسته به خط خودشان برگردد. اما مي‏ترسيده و همانجا مانده. در اين چند روز هم با دستبرد زدن به سنگر مش‏مراد شكم گنده‏اش را پر مي‏كرده است.
فرمانده‏مان گفت: آفرين، حالا مي‏فرستمش عقب تا تخليه اطلاعاتي بشود.
به چشم خريدار به آقادزده نگاه كردم و گفتم: فعلاً ايشان پيش ما مي‏مانند.
اسمال با تعجب پرسيد: چي، بماند اينجا، واسه چي؟
گفتم: من به خاطر دله‏دزدي اين سياه سوخته تهمت و بهتان خوردم. حالام تا انتقامم را از او نگيرم ولش نمي‏كنم. من با اين جنايتكار كار دارم!
آقا دزده يك هفته ديگر پيش ما ماند. در اين يك هفته نظافت محوطه و سنگرها و شستن ظرف و لباس بچه‏ها، پركردن منبع آب، خالي كردن باروبنه سنگر مش‌مراد و سه نوبت در روز واكس زدن به پوتين بنده بر عهده او بود. ظرف يك هفته اشكش را در آوردم. فكر كنم ده، بيست كيلو وزن كم كرد.
روز آخر كه داشتند او را مي‏بردند، چنان خوشحال بود كه نگو. حيف كه فرمانده اجازه نداد، والا تصميم داشتم او را به دهات‏مان ببرم و ببندمش به خيش تا زمين‏هاي‏مان را هم شخم بزند و گاو و گوسفندهاي‏مان را بچراند و شيرشان را بدوشد. اما حيف شد كه او را زود بردند.

رفتم و دوربين فرمانده‏مان را قرض گرفتم و دور از چشم بچه‏ها دورتر از مقر يك جاي خوب دست و پا كردم و دوربين را روي سنگر تداركات تنظيم كردم و نشستم به زاغ سياه چوب زدن.
نقل از وبلاگ اردوگاه تکريت11

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر