چند روزي بود كه مشمراد حسابي اوقاتش تلخ بود. او مسئول تداركات بود و ريش همة ما پيش او در گرو. تا قبل از اين، با آنكه راهبهراه به حيلههاي مختلف به سنگرش دستبرد زده و كمپوت و آبميوه كش رفته بوديم، او هميشه خوشاخلاق و باگذشت بود. اما حالا با ديدن چهرة اخمو و غضبناكش جرئت نميكرديم نزديكش بشويم، چه رسد به پاتك زدن به سنگر تداركات.
تا اينكه مسئولمان كه از ما سنوسالش بيشتر بود رفت سراغ مشمراد و كمكم قفل زبان او را باز كرد و ما فهميديم چرا مشمراد برزخ است.
چند روزي بود كه يك بيمزه ضمن دستبرد به اموال تداركات، باقي مواد غذايي را روي خاك و خل پخشوپلا و حرام ميكرد. هم غذا كش ميرفت، هم توي باقيماندهاش خاك ميريخت. چند تا كمپوت برميداشت چند تاي ديگر را باز ميكرد و روي زمين ميريخت و نانها را تكهتكه ميكرد و شكر و نمك را با هم قاطي ميكرد.
ظنّ مشمراد بيشتر از همه به من بود. از بس كه پروندهام سياه بود، حق را به مشمراد ميدادم. حالا من بودم و نگاههاي سنگين دوستانم. آخر سر طافت نياوردم و با صدايي مثلاً پر از بغض و گريهدار گفتم: دستتون درد نكنه، شما هم؟ شما ديگر چرا؟ خوبه همگي خوب مرا ميشناسيد. من هر خلاف و كار اشتباهي بكنم، شماها خبردار ميشويد. اگه كمپوت و آبميوه باز كنم تكخوري نميكنم و با يكيتان شريك ميشوم. تازه كجا ديديد يا شنيديد كه من چيزي را كه ميشود به خندق بلا فرستاد، حيف و حرام كنم، هان؟
بچهها كمي به سخنان حكيمانه و البته كمي تا قسمتي چرت و پرت من با جان و دل گوش دادند. بعد اسمال دوگوش گفت: به دل نگير، شيطان رفت تو جلدمون و ما به تو بهتان زديم. اما اگر من به جاي تو بودم، اون جاني بيمعرفت رو موقع ارتكاب جنايت دستگير ميكردم تا هم خودم خلاص شوم و هم حساب او را برسم.
كمي دو دو تا چهارتا كردم، ديدم حرف اسمال دوگوش چندان بيربط نيست. پس تصميمم را گرفتم. رفتم و دوربين فرماندهمان را قرض گرفتم و دور از چشم بچهها دورتر از مقر يك جاي خوب دست و پا كردم و دوربين را روي سنگر تداركات تنظيم كردم و نشستم به زاغ سياه چوب زدن.
روز سوم بود و چشمهايم بس كه باز و تنگ شده بود، داشت باباقوري در ميآورد كه يكهو ديدم يك سياه زنگي دولا دولا و بيسروصدا دارد به سنگر تداركات نزديك ميشود. ديدم كه مشمراد دم در سنگر، نشستهْ خوابش برده است. مطمئن شدم كه آقادزده دارد دم به تله ميدهد. ميخواستم داد و هوار راه بيندازم. اما متوجه شدم كه اولا آقادزده هنوز كارش را شروع نكرده. از اين گذشته بايد او را هنگام ارتكاب جرم دستگير كنم تا سند و مدرك داشته باشم.
ديدم كه به آرامي خزيد توي سنگر تداركات، من هم شلنگ تختهزنان دويدم طرف مقر. اول سر راه سلاحم را از سنگرمان برداشتم و مسلح كردم. اسمال دوگوش كه داشت خواب بعد از ناهار را به جا ميآورد، پلكهايش را باز كرد و گفت: كجا به سلامتي؟
اگه ميخواي يك تئاتر كمدي ببيني، بسماللّه!
فيالفور و تختهگاز دويدم طرف سنگر مشمراد. اسمال هم پشت سرم ميآمد. دم در سنگر كه مشمراد هنوز خروپف ميكند. به اسمال اشاره كردم سروصدا نكند. سلاحم را گرفتم طرف سنگر و فرياد كشيدم: بيا بيرون جاني اسم خراب كن!
مشمراد كه از خواب پريد و با هول و ولا دستانش را گذاشت روي سرش و جيغ زد: نزن، نزن من تسليمم، الدخيل الخميني!
اسمال پقي زد زير خنده. خندهام را خوردم و گفت: نترس مشمراد. سر بزنگاه رسيدم. آقادزده تو سنگره. مشمراد چند لحظه با بهت و حيرت نگاهم كرد، بعد كفري شد و فرياد زد: كوفت و زهرمار، زهرهام آب شد.
بعد سكوت كرد. حالت چهرهاش عوض شد و پرسيد: گفتي چي شده؟
ـ آقا دزده تو سنگره. خودم زاغ سياهش را چوب زدم. الان ميبيني بعد يك تير هوايي شليك كردم. يك دفعه يكي از تو سنگر به عربي نتله كرد:
ـ الامان، الامان، الدخيل الخميني، الدخيل الاسلام!
بعد يك عراقي گردن كلفت سياه سوخته با يك بغل كمپوت و نان و غذا آمد بيرون. پدر نامرد تو دهانش يك عالمه پسته و تخمه تپونده بود. چشم و دهان مشمراد به اندازه نعلبكي گرد شد. اسمال با حيرت گفت:
ـ آي بر پدرت لعنت. اين هيولا از كجا سروكلهاش پيدا شد؟
خودم هم مانده بودم معطل.
خلاصه فريد كه زبان عربياش خوب بود، آمد و زير زبان آقادزده را كشيد و فهميد كه او چند روز پيش در منطقه گم شده و سر از مقر ما در آورده. ميخواسته به خط خودشان برگردد. اما ميترسيده و همانجا مانده. در اين چند روز هم با دستبرد زدن به سنگر مشمراد شكم گندهاش را پر ميكرده است.
فرماندهمان گفت: آفرين، حالا ميفرستمش عقب تا تخليه اطلاعاتي بشود.
به چشم خريدار به آقادزده نگاه كردم و گفتم: فعلاً ايشان پيش ما ميمانند.
اسمال با تعجب پرسيد: چي، بماند اينجا، واسه چي؟
گفتم: من به خاطر دلهدزدي اين سياه سوخته تهمت و بهتان خوردم. حالام تا انتقامم را از او نگيرم ولش نميكنم. من با اين جنايتكار كار دارم!
آقا دزده يك هفته ديگر پيش ما ماند. در اين يك هفته نظافت محوطه و سنگرها و شستن ظرف و لباس بچهها، پركردن منبع آب، خالي كردن باروبنه سنگر مشمراد و سه نوبت در روز واكس زدن به پوتين بنده بر عهده او بود. ظرف يك هفته اشكش را در آوردم. فكر كنم ده، بيست كيلو وزن كم كرد.
روز آخر كه داشتند او را ميبردند، چنان خوشحال بود كه نگو. حيف كه فرمانده اجازه نداد، والا تصميم داشتم او را به دهاتمان ببرم و ببندمش به خيش تا زمينهايمان را هم شخم بزند و گاو و گوسفندهايمان را بچراند و شيرشان را بدوشد. اما حيف شد كه او را زود بردند.
رفتم و دوربين فرماندهمان را قرض گرفتم و دور از چشم بچهها دورتر از مقر يك جاي خوب دست و پا كردم و دوربين را روي سنگر تداركات تنظيم كردم و نشستم به زاغ سياه چوب زدن.
نقل از وبلاگ اردوگاه تکريت11
۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر