۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

گوشه ای از شکنجه های دوران اسارت ، یادتون هست !!

آن روزها اون سه ماه اول را می گم بگیر و ببندی داشتند این بعثی ها خون و خونریزی بود و رعب و وحشت انگار تو اردوگاه نازی ها در جنگ جهانی دوم بودیم شاید هم بدتر هر روز یکی را به یک بهانه می کشیدند بیرون و می بردنش مکتله حالا بگذریم که کتک های دست جمعی خودش دنیایی از وحشت بود ولی این انفرادی بردناشون خیلی وحشت می انداخت تو دل همه خیلی صبر می خواست ترمز نبری سخت بود خیلی سخت بود.
اصلا ادم نمی دونست چکار باید بکند همه جوره مغزت قفل می کرد پیرمرد رو می زدند پانزده ساله را می زدند پاسدار رو می زدند و طلبه و روحانی رو می زدند بسیجی رو می زدند انهایی که بقول خودشون تو جنگ افسر عراقی کشته بودند می زدند آدم تو محاصره بود هر لحظه بهر بهانه ای ممکن بود ببرند وشکنجه کنند یک روز این حاح آقا خطیبی را بردند مکتله نه که یکبار بردند خیلی بیشتر از یک بار بود از اون زمانی که اون آدم از خدا بیخبر به عراقی لو داده بود که خطیبی وعبدالکریم طلبه بودند خوب عبدالکریم که تو بیمارستان بود حداقل فعلا زورشون نمی رسید ولی خدا رحم کند به این بشر حاجی خطیبی بنده خدا را هر چند وقت می بردند مکتله اینکه می گم یک بار یعنی این بار بهونه من شده که قصه مکتله را بگم
غـُسل كابل هم یک جور دیگه اش بود عینهو غسل دادن بود،از فرق سر تا نـوك انـگـشتان پا بکلی با ضربات كابل و مشت و لگد و دمپايى كاملاً كبود مى شد وقتی یکی رو می بردند مکتله بهش غسل کابل می دادند. .
اینطوری شروع می شد که چند تا اسیر را از آسايشگاه به اسم می خواندند که مو به تن همه سیخ می شد و هر که تو اون دل پریشونش از خدا می خواست که اسم اون تو لیست نباشه وبعد انهایی را که اسمشون رو خنده بودند به ((مَكْتَلَه ))می بردند آنجا،رفیقامون بایستی به حالت چمباتمه سرها پايين مى نشستند تـا نـوبـت اونها بـرسـد. هر که نوبتش می شد دو سه تاعراقى با اون هـيـكلهاى خنزر و پنزری و نخراشیده ثل این قبایل تاتار و مغول با مشت و لگد اون را به هم پاس مى دادند، تمام سر و صورت و چشم و پشت و پهلوى اسیر بدبخت بر اثر ضربات مشت و لگد خونين و مالين و كوبيده مى شد.
تازه بعد ش نوبت فـلك چوبى بود كه دو سر آن را با طناب بسته بودند، آن را به دور پاى این فلک زده اسیر بیکس سـفـت مى كردند. دو نفر سرباز يا این نامردها ی خودمونی اطرافش را مى گرفتند تا فرد پايش را جمع نكند. پاهاى اون را رو به بالا نگهداشته یک سرباز ديگه ، از كف پا تا انتهاى رانها را بـا دست كلنگى اینقدر می زد تا كبود و خون مالی می شد و تو دهـانـش هم دمـپايى يا قالب صابون مى گذاشتند که سر وصداش روح ظریف انها را اذیت نکند!!!كه خود وسيله ديـگرى براى شكنجه بود، چون نَفَس فرد بيرون نمى آمد و گاهى موجب خفگى مى شد، كـه يكى از عزيزان دانشجو و طلبه خراسانى همین طوری شد که شهید شدند.
بعد اسیر را بـه صـورت سـجـده مـى خـواباندند، دو سـربـاز از دو سـمـت بـا كـابـل از كـلّه تـا پـايـيـن كـمـر اون را بـا ضـربـات كابل سياه و بى حس مى كردند. آخر کار هم وقت خروج جلوى درسرباز عراقى با دمـپـايى سنگين لاستيكى آن قدر بر سر و صورت مى زد كه يا خود خسته مى شد دست بر می داشت يا اسير از نا مى افتاد .
تازه با اين همه شكنجه كه این اسیر بخت بر گشته دیگه که جون تو بدنش نبود بـايـد به هر جان كندن ولو سينه خيز براى آمار تو صف حاضر مى شد و، هـنـگـام آمـار،به پشت و پهلوى اون می زدندو درد ش را بـيش تر می کردند کجا بود آن مادر که اینها را ببیند خودش رو می کشت
محمد خطیبی هر وقت از مکتله بر می گشت انگاری بیست سال پیرتر شده بود چی کشید این مرد خدا.....نقل شده از وبلاگ اردوگاه تکریت11

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر