۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

شهيد مظلوم الرشيد : شهيدمجيد(منوچهر) محمدپور از مشهد

با توجه به نزديکي اولين همايش آزادگان اردوگاه11تکريت و گراميداشت ياد و خاطره شهداي اسير اين اردوگاه و خصوصا شهدايي که در بصره بغداد استخبارات پادگان الرشيد و اردوگاه 11تکريت زير شکنجه و مظلومانه و غريبانه به شهادت رسيده اند خاطره و نحوه شهادت شهيد مجيد (منوچهر) محمدپور اعزامي از مشهد ورزمنده گردان ثارالله لشگرپنج نصر را بازگو ميکنم .اميدا ست که ادامه دهنده راهشان باشيم.
سال ۱۳۶۹ بود درست چهار روز ا ز آزادگي ما ميگذشت .روز هشتم شهريور ما وارد مشهد شده بودم .خانواده ما از محله سابق نقل مکان کرده بودند و به محله بنام عيدگاه در نزديکي حرم مطهر امام رضا ع آمده و ساکن شده بودند.يعني يک محله جديد و افراد جديد که هيچ آشنايي با ايشان نداشتيم.ظهر روزنهم شهريور بود يعني تازه روز اول بود که ما وارد مشهد شده بوديم .افراد و اقشارمختلف جهت ديدوبازديد مي آمدند مادران و پدران شهدا مفقودين و حتي کساني که فرزندانشان در اسارت بودند و هنوز نيامده بودند.تقريبا ظهر در جمع اقوام نشسته بوديم که مادرم گفت بياد يک خانواده اي آمدند و ميخواهند عکس فرزندشان را نشان بدهند هرچه تعارف کردند نيامدند داخل رفت بيرون ديدم مرد مسني همراه با يک خانم درب در هستند مادرم گفت از همسايه هاي آخر کوچه هستند . مادرش عکسي را در آورد و نشان دادن در همان لحظه اول حالم درگرگون شد خودم رو جمع کردم گفتم : اسمش چيه ؟ مادرش گفت : منوچهر ولي همه مجيد صداش ميکنند تنها پسرمه ازش خبري داريد. مانده بودم چي جوابشورو بدم با خودم گفتم :که چرا بايد بين اين همه آدم بايد بيان و از من بپرسند اون هم کساني که همسايه ما هستند.عکس رو گرفتم نگاهي بهش انداختم گفتم اشکال نداره که پيشم باشه بايد خوب ببينم و با بقيه بچه صحبت کنم که ببينم آيا کسي ديده ياخير؟ و ازش خبري دارن يانه؟ و رفتند و من ماندم با هزار سوال بي جواب و اينکه چه جوري بگم . وقتي خانواده حال وروزم رو ديدند سوال کردند و گفتند چرا مثل بقيه جواب ندادي ؟ گفتم آخه اين يکي با بقيه فرق ميکنه ! و ازم خواستند تا ماجرا رو براشون تعريف کنم :
<< در آبان ماه سال ۱۳۶۵ در پادگان شهيد برونسي اهواز که يکي از مقرهاي لشگر ۵ نصر خراسان بود ودر حال طي کردن آموزش و آماده شدن جهت عمليات کربلاي چهاربوديم جزء نيروهاي سپاه صدهزارنفري حضرت محمد ص بود که به دسته ما در گردان ثارالله پيوسته بود و از افراد آرپي جي زن دسته و جزء گروه ويژه بود. بعداز عمليات و پس از اسارت در مقرتاکتيکي سپاه سوم عراق در بصره بود که ديدمش ترکش خورده بود و موج انفجار گرفته بودش زياد چيزي يادش نمي آمدتقريبا دو روز پس از اسارت هنگامي که براي بازجويي ميبردنش و چون چيزي يادش نمي آمد زياد کتک و شکنجه ميشد و دکتر محسن رافتي که در اونجا مترجم عربي ما کار زيادي از دستش برنميآمد.مجيد براثر کتک خوردن فقط با صداي بلند همش اين جملات را تکرار مي کرد : نزنيد نزنيد شکايت تان را به علي ميکنم که آه از نهاد ما ها که در اتاق بوديم و هرکدام از ضرب کتک در حال خودمان بودم برنمي آمد و درد خودمون رو فراموش کرده بودم. گذشت تا پس از اينکه مارا در شهر بصره گرداندن و ياد اسارت اهل بيت امام حسين ع افتاديم که در شهر کوفه و شام آنهارا گردانده بودند به بغداد و استخبارات عراق براي بازجويي بردند آنجا هم خوش قصه مفصل دارد که نزديک به ۷۰ نفر را در يک اتاق ۳۰ متري قرارداده بودند علي ايحال پس از استخبارات مارا به پادگان الرشيد بردند که من مجيد و ۷ نفر ديگر در يک اتاق ۹ متري بوديم .در حدود دو روز بود که هيچي نمي خورد و فقط ناله ميکرد در روز سوم پس از اينکه شوربا (صبحانه ) آوردند و ميخواستيم بخوريم مجيد هيچي نميخورد تااينکه همه بچه ها سهميه شورباي خودشان را خوردند و ته ظرف براي مجيد گذاشتند(سهيمه هر اتاق فقط يک ظرف بود و از بشقاب و قاشق و کاسه خبري نبود و همه بايد از داخل همان ظرف غذا تناول مي کردند !!) هر چي منتظر شديم ديديم نخورد و فقط ناله ميکرد و بهانه ميگرفت من هم گفتم : مجيد نگاه کن اگر ميخواهي بميري خوب بمير و خيال خودت رو راحت کن !!! اگرهم ميخوري که بخور و اينقدر مارو اذيت نکن!!!! و رفتم و گوشه اي روي سيماني هاي کف سلول نشستم و به فکر فرو رفتم . بعد از مدتي همش با خودم فکر کردم که چرا من اين حرف رو زدم و چرا هاي زيادي آمد سراغم .طاقت نياورم رفتم و کنارش نشستم گرفتمش توي بغلم و سرش رو گذاشتم روي شانه و بهش گفتم : مجيد جان اينجا همه مثل هم هستيم همه اسيرشديم و بايد همديگررو درک کنيم چرا اينجوري ميکني چرا غذا تو نميخوري و داشتم همينجوري صحبت ميکردم که ديدم سنگينيش افتاده روم کاملا گرفتمش توي بغلم ديدم که انگار سالهاست جان داده است.پس از خبر کردن نگهبان بدن مطهر ش را به حياط انتقال داده و پس از اينکه لاي پتو پيچيده و با سيم بستند اورا بردند . آري شهيد مجيد محمدپور در پادگان الرشيد بغداد مظلومانه و غريبانه و در حالي که تنها فرزند پسرخانواده بود به شهادت رسيد . نهايتا اين قضيه رو بعد از چند روز براي تنها شوهرخواهرش تعريف کردم و همچنين چند نفر ديگر از بچه هاي اردوگاه با مراجعه به منزلشان قضيه و نحوه به شهادت رسيدن مجيد رو تعريف کردند. درتابستان سال۱۳۷۵ بعد از حدود بيست سال جنازه اورا آوردند و طي تشييع باشکوهي در مشهد در جوار ديگر شهدا به خاک سپردند.البته هنوز که هنوز است پدر و مادرش شهادت اورا قبول ندارند و اميد دارند که روزي او برميگردد. ياد و خاطرش گرامي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر